باولایت تاشهادت...

وبلاگ حجه الاسلام محمودفیروزی فرد

باولایت تاشهادت...

وبلاگ حجه الاسلام محمودفیروزی فرد

باولایت تاشهادت...

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
عالم محضرخداست، درمحضرخدا معصیت نکنیم

۲ مطلب با موضوع «حجاب» ثبت شده است

هدیه من به شهداء ویا هدیه شهداء به من...

محمود فیروزی فرد | پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ق.ظ

هدیه من به شهداء ویا هدیه شهداء به من...

من واقعا دوست نداشتم چادر بپوشم . اونم تو این سنم که هنوز زیاد بزرگ نشدم (تازه اردیبهشت امسال 15 ساله شدم )


چادر پوشیدن من یه خاطره شیرینه برام .


همیشه خواهرم می گفت که چادر عزت خانوما رو بالا می بره ولی من گوشم بدهکار نبود .


من اصولا هر پنجشنبه میرم سر مزار شهدا . هر وقتی که مساعد باشه سعی میکنم برم . اون روز هم اولین پنج شنبه ی سال بود. همینطوری داشتم بین مزار شهدا میرفتم چشمم به عکس مزار یک شهید افتاد. نمیدونم انگار داشت صدام می کرد که یه چند لحظه ای مهمونش بشم .

گفتم یه فاتحه برای آن شهید بخوانم .


نشستم فاتحه رو که خواندم یه حس خیلی عجیبی بهم دست داد که تا اون زمان تجربه اش نکرده بودم . یه حس دلبستگی و ارادت به اون شهید .


دیگه داشتم کم کم میرفتم که مادر اون شهید اومد؛ یه خانوم مسن بود . اومد و منم نمیشناخت خیلی گرم باهام احوالپرسی کرد و بعد دستامو گرفت و گفت : تو پسرمو میشناسی؟


گفتم : نه اولین باره میام سر مزارشون .


گفت : میخوای یه هدیه بدی به پسرم ؟ تو این ایام عید


گفتم : بله چرا که نه


گفت : اگه پسرم شهید شده و خونشو به مردم وطنش هدیه داده ؛ تو هم میتونی چادر بپوشی و حجابتو به پسرم هدیه بدی؟


واقعا حرفای اون خانوم خیلی به دلم نشست گریه مون گرفت و من قول دادم


روز اولی که چادر پوشیدم اتفاقا کلاس زبان داشتم . اصلا نمیتونستم جمع و جورش کنم هی از تصمیمم منصرف می شدم ولی وقتی یاد اون روز می افتادم به خودم میگفتم : تو هدیه دادی حجابتو، نمیتونی پس بگیری.


یه مدت که گذشت عادت کردم و حالا خیلی برام راحته که چادر بپوشم . فکر میکنم با اینکارم دیدگاه دیگران هم دربارم عوض شد . احساس میکنم حالا دیگه بیشتر بهم احترام میدارن .


و حالا میبینم چادری شدن چه عزتی داره !


منبع:  من و چادرم ، خاطره ها

  • محمود فیروزی فرد

حفظ حجاب خواسته شهداء

محمود فیروزی فرد | شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ق.ظ

خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه ی تصویر های آن روزها یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند:

یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.

وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.

همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم

  • محمود فیروزی فرد